اشتباه کردن، یکی از خصلتهای انسانی است؛ اینکه به هر دلیلی، انسانها راه زندگیشان را گم میکنند، امری طبیعی محسوب میشود، اما گاه این غفلت، آنقدر ادامه پیدا میکند که زندگی اطرافیانشان را تحت تاثیر قرار میدهد.
به هرحال نمیتوان گفت که هیچیک از ما در زندگیمان، خطا یا کار اشتباهی انجام ندادهایم، اما اینکه به خطایی که کردهایم، اعتراف کنیم و درصدد جبرانش برآییم، حرف دیگری است. صمد خدادادی چهلوهشتساله، فردی است که در زندگیاش اشتباه کرده و حتی بهخاطر آن، چندوقتی را در ندامتگاه گذارنده است، اما به اشتباهش پی برده و حالا زندگی پاکی را تجربه میکند.
خودش میگوید: «زندگی امروزم را مدیون نظر لطف ائمه بهویژه امام رضا (ع) هستم که شفایم داد و امام حسین (ع) که راه زندگی را نشانم داد.» با داییصمد در دیزیسرایش در محله نوید همکلام شدیم. ابتدا تصور میکردیم به مکانی میرویم که در آن مجبوریم بوی چربی و سیگار را در طول مصاحبه تحمل کنیم، اما برخلاف انتظارمان با مکانی بسیار تمیز که کوچکترین اثری از خاک یا آلودگی در آن دیده نمیشد، روبهرو شدیم.
وقتی دایی صمد تعجبمان را دید، گفت: «شعارم، این است اگر یک لکه چربی و خاک پیدا کردید، یک ماه دیزی مجانی؛ اگر یک مگس در تابستان دیدید، دو تا دیزی مهمانِ دایی.» در ادامه، گپوگفتمان را با دایی صمد میخوانید؛ فردی که راه زندگیاش را پیدا کرد و توانست ۱۳ سال پاک زندگی کند.
متولد و بزرگ شده یکی از روستاهای دورافتاده گیلان هستم و تا سال ۶۹ آنجا بودم. دوران کودکیام در منزل فردی روحانی به نام «قائمی» سپری شد که از علمای حوزه قم بود. آشنایی من با امام (ره) و انقلاب از همانجا کلید خورد.
حاجآقا از امام (ره) و سخنرانیهایش صحبت میکرد، اعلامیه به روستا میآورد و ما بین مردم توزیع میکردیم. در روستا راهپیمایی انجام نمیشد؛ گاهی درگیری بین عوامل شاهی و مردم انقلابی پیش میآمد تا اینکه انقلاب شد و بهعضویت بسیج درآمدم.
با آغاز جنگ تحمیلی آرزویم این بود که به جبهه بروم. حاجآقا قائمی، من و پسرش را معرفی کرد. من راهی شدم، اما پسر حاجی بهخاطر سن کمش نتوانست بیاید. وقتی برای آموزش مرا به بندر انزلی فرستادند، فرمانده گفت: «سنت کم است؛ جبهه جای تو نیست.» گفتم: «به سن کم من نگاه نکن. بچه روستایم؛ توی دهن گرگ میروم.» با این حرفم، فرمانده قبول کرد و بعداز آموزشی، راهی سلیمانیه عراق شدم.
در عملیات ۲۱ حمزه جزو افراد خطشکن بودم. خیلی از دوستانم آنجا شهید شدند، اما من سالم برگشتم. در عملیات والفجر ۶ سال ۶۵ یا ۶۶ شیمیایی شدم و مدتی تحت درمان بودم. سال ۶۸ دوباره به جبهه برگشتم، اما اینبار برای گذراندن سربازی. یک روز بهخاطر شیمیاییبودنم حالم بد شد.
از شیمیاییبودنم حرفی نزده بودم. آنجا مسئولان متوجه شدند؛ به همین دلیل در مدت سربازی برایم تخفیف درنظر گرفتند. مدرکی مبنیبر جانبازی ندارم، اما شیمیاییشدن، یادگارم از جنگ است. تنها حسرتم در زندگی این است که چرا آن دوران را بیشتر درک نکردم و دیر به جبهه رفتم. نمیدانید صدای آهنگران را که میشنیدم، چه شوری برای خطشکنی پیدا میکردم. الان هم خیلی دلم میخواهد برای دفاع از حرم بروم.
بعداز اینکه به روستا برگشتم، کاری نداشتم انجام دهم. خواهرم که ازدواج کرده و در مشهد ساکن شده بود، پیشنهاد داد که برای کار به مشهد بیایم. بعد مدتی هم برایم زن گرفت و در مشهد ماندگار شدم. ابتدا کمکدست بنّا بودم، اما بهخاطر اختلاف با استادم، کارم را ترک کردم. آمدم فلکه فردوسی. آن زمان کامیونهای مصالح آنجا میایستادند.
بیکار بودم و به فکرم رسید برای کامیوندارها چای و صبحانه حاضر کنم. پول نداشتم. هزارو ۵۰۰ تومان از کامیوندارها گرفتم و بساط چای را وسط فلکه برپا کردم. کاروبارم زود گرفت. تمیز بودم و همه قبولم داشتند. بعداز دو سال کارکردن، شهرداری گفت کامیونها باید از این مکان بروند و، چون کارم وابسته به آنها بود.
همراه آنها رفتم به فلکه فهمیده که آن زمان به نام «بند دال» شناخته میشد. بساط چای و صبحانه را راه انداختم، اما شهرداری، توقف کامیونها را در آنجا نیز ممنوع کرد و ما را به داخل شهرک نوید فرستاد.سال ۸۱ به ایستگاه مصالح فعلی آمدم و با صحبتهایی که با کامیوندارها کردم، حدود ۱۵۰ نفر را به ایستگاه آوردم و دیزیسرایی باز کردم.
دیزیپختن را از خواهرزادهام سالها پیش یاد گرفتم، اما معتقدم فوتوفن خاصی دارد و باید به دستت بیفتد. برای اینکه دیزی خوشمزه شود باید بدانی از چه گوشتی، نخود و لوبیایی استفاده کنی یا چه زمانی چه ادویهای بیفزایی. هیچوقت در ریختن گوشت در دیزیام، خساست به خرج نمیدهم؛ چون خودم را بهجای مشتری میگذارم. راز موفقیتم را هم تمیزی و مشتریمداریام میدانم.
در این سالها که کار میکردم، آلوده به مواد مخدر شدم. وقتی به ایستگاه فعلی آمدم، اعتیادم شدیدتر شده بود؛ بهحدیکه فقط چند ساعت در روز را میتوانستم کار کنم. دائم بهدنبال تهیه و مصرف مواد بودم. ازطرفی نمیتوانستم اجاره دیزیسرا را بدهم؛ به همین دلیل کارم را به داخل شهرک نوید منتقل کردم، اما باز هم خماری اجازه نمیداد کار کنم.
موتوری داشتم که با آن در پلیسراه امام هادی (ع) ساقیهای مواد را جابهجا میکردم. حال و روزم خیلی خراب بود. هر روز خودم را در آینه میدیدم و میگفتم: «من که معتاد نیستم.» مدام دنبال جای دنج و خلوتی میگشتم تا بساط مواد را برپا کنم.
در یکی از همین دورهمجمعشدنها درگیری پیش آمد و با چاقویی که همراهم بود، طرف را زخمی کردم. کارم به دادگاه و زندان کشید. برایم ۹۰ میلیون دیه بریدند. شرایط خیلی سختی بود؛ دیگر آبرویی برایم نمانده بود. مدتی را فراری بودم و بالاخره خودم را معرفی کردم و به زندان روباز رفتم.
در زندان با فردی آشنا شدم که مرا به «باغسرای شاهنامه» معرفی کرد. آنجا به خاطر دیزیهایی که میپختم، شهرت خوبی پیدا کردم. افراد سرشناس زیادی برای دیزیخوردن به باغ شاهنامه میآمدند و از کارم راضی بودند.
بعداز مدتی بهخاطر مشکلاتی که پیش آمد، با معرفی یکی از دوستان به «خوان هشتم» رفتم. آنجا هم دیزی میپختم و چای دارچینی دم میکردم که رنگش مثل آلبالو بود. بعداز مدتی از آنجا هم آمدم بیرون.
اینکه چطور ترک کردم، خودش شاهنامهای است. وقتی کارم به زندان و پرداخت دیه رسید، دیگر آخر خط زندگیام بود. هر روز به همسرم میگفتم: «امروز دیگر روز آخر است؛ شب ترک میکنم.»، اما شب دوباره پای بساط مینشستم. یک شب خیلی دلم شکست. از خودم خسته شده بود. از خانهام که در توس بود، کفشهایم را به گردنم انداختم و پابرهنه تا حرم رفتم.
یک طناب خریدم و وارد صحن که شدم، دخیل بستم. با امام رضا (ع) رازونیاز کردم. گفتم: «زمانیکه از روستا آمدم پاک بودم. اگر معتاد شدم، در این شهر بوده. پس کمکم کن تا بتوانم دوباره پاک شوم.»
هرکس میپرسید: «برای چه دخیل بستی؟» میگفتم: «سرطان دارم.» واقعا هم اعتیاد مانند سرطان است و شاید از آن وحشتناکتر. چند ساعتی خوابیدم، اما هیچخوابی ندیدم و اتفاق خاصی نیفتاد.
رفتم خانه و دوباره پای بساط نشستم. گفتم: «امام رضا (ع) خواسته!» فردا صبح که بیدار شدم، دیدم یک طرف لبم کج شده. همه گفتند به خاطر موادی است که مصرف کردهام. لبم بعداز ۲۴ ساعت بدون درمان خوب شد. بعد خواستم باز بساط مواد را پهن کنم، اما جالب اینجا بود که نتوانستم بوی مواد را تحمل کنم!
تمام وسایل و مواد را عوض کردم، اما دیدم باز هم نمیتوانم مصرف کنم؛ کار به جایی رسید که حتی نمیتوانستم بوی سیگار را تحمل کنم. خیلی درد کشیدم تا مواد را ترک کنم، اما بالاخره توانستم آن را کنار بگذارم و در حال حاضر به لطف ائمه (ع) ۱۳ سال است پاکم.
برخی معتادان دو ماه ترک میکنند و میگویند پاکیم، اما معروف است اگر یکسال و یکماه و هشتساعت پاک ماندی، میتوانی بگویی پاکم. تا این مدت را گذراندم، چه سختیها و چه حرفهایی که نشنیدم. همه میگفتند دروغ میگوید که ترک کرده و دوباره سمتش میرود. اما به لطف امام رضا (ع) توانستم این مرحله را پشت سر بگذارم.
در همه این سالها که زندگیام به آخر خط رسیده بود، حتی یک لحظه همسرم مرا ترک نکرد. همیشه دلداریام میداد. شرمنده او هستم که سختی زیادی کشید، اما هیچوقت شکایتی نکرد و صبورانه ساخت و پنجفرزندمان را بزرگ کرد.
به پسرانم میگویم راهی که رفتم، درست نبوده و آخرش هم زندان و گرفتاری است؛ به آنها میگویم که بهترین راه، درسخواندن است. آنقدر با آنها صحبت کردهام که هیچکدام از افراد خلافکار این منطقه نمیتوانند سیگاری به دست پسرانم بدهند.
در حال حاضر هم اجازه نمیدهم کسی داخل مغازهام سیگار بکشد. همه میدانند باید سیگارشان را خارجاز اینجاخاموش کنند و به داخل بیاند. برای اینکه بتوانم حرفم را به مشتریهایم بقبولانم، بارها دعوا پیش آمده است.
سالها دلم هوای کربلا و زیارت امام حسین (ع) را داشت، اما از نظر مالی، توان رفتن نداشتم. امسال امام، مرا طلبید و عاشورا به زیارت رفتم. مسیر زندگیام آنجا تغییر کرد.
راز و نیازهایی با امام کردم و از او درخواستهایی کردم.ای کاش زودتر کربلا قسمتم میشد تا این همه راه را اشتباه نمیرفتم. وقتی برگشتم، نمازخانه دیزی سرا را روبهراه کردم. اجازه نمیدهم کسی از این مکان برای خوابیدن یا غذاخوردن استفاده کند. نظافتش با خودم است. تمام هزینه این مکان با خودم است و موقع نماز ظهر و مغرب، درِ آن را باز میکنم تا کامیوندارها نمازشان را بخوانند.
یکی از کارهایی که بعداز ترک به آن افتخار میکنم، این است که معتادان زیادی را ترک دادهام و کمکشان کردهام تا پاک بمانند؛ خودم سختیهای این راه را کشیدهام و دیگر نمیخواهم زندگی این افراد به خاطر اعتیاد از هم بپاشد.
این گزارش شنبه ۲ بهمن ۹۵ در شمـاره ۲۳۰ شهرآار محله منطقه دو چاپ شده است